پسرک در خیابان راه میرفت. دستاناش درون جیب و سرش پایین بود ولی گهگاهی اطراف را با کنجکاوی سرک میکشید گاهی به نقطهای خیره میشد. هنوز بچهگی کردن از یادش نرفته بود ولی. پیاده رو شلوغ بود و پسرک تنهای تنها. عابران دیگر که اکثرا حواسشان به او نبود تنهای میزدند و گاه برمیگشتند و او را چپ چپ نگاه میکردند و میرفتند اما او همچنان سرش پایین بود و حواساش به چیزی نبود. درمیان جمعیت کم کم کشیده شد کنار پیاده رو و سمت مغازهها. نگ
درباره این سایت